علي اكبر علي اكبر ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

می خوام از روزهای نبودن تا بودنت برات بنویسم

ز غوغای جهان فارغ....

مراقبت 7 ماهگي

هميشه با حوصله و خوشحالي برات مينوشتم.اما امروز... امروز بعد از 7 ماه براي اولين بار وزنت كم بود.ميدوني چرا؟؟بخاطر اين ويروس لعنتي كه نميدونم چرا به جون گل پسر من افتادو  1 هفته بي قرارش كردو 1 كيلو از وزنش كم كرد..4 روز تب داشتي و به زور استامينوفن و بروفن تبت پايين بود.بعد از اون هم 3 روز اسهال داشتي كه داييجون من  كه دكتر هستش گفت بخاطر ويروس آنفولانزا هستش و سرايت كرده به دستگاه گوارشت.براي پودر ors تجويز كرد كه جبران كم آبي بدنت بشه نازنينم.وقتي براي مراقبت 6 ماهگيت بردم وزنت 9 كيلو بود اما امروز 8900 بودي !!ميدوني اين يعني چي؟يعني نه تنها وزن اضافه نكردي بلكه كم هم كردي! فداي سر ت عشق مامان.دوباره مثل قبل سرحال ميشي....
27 بهمن 1392

همايش شيرخوارگان

سلام گنجشك كوچولوي مامان.بدون مقدمه ميرم از روزي بگم كه ماماني آرزوي رسيدنشو داشت.هميشه منتظر اين روز بودم.روزي كه ميوه دلمو بذارم جاي علي اصغر امام حسين و بببينمو حس كنم كه مظلوم حسينم چه كشيده...یکی ازمصائب نا گوار وسوزناک واقعه کربلا شهادت حضرت علی اصغرعلیه السلامه. بالاخره اين روز رسيد.شما 3ماهو 23 روزه بودي كه لباس علي اصغر امام حسينو تنت كرديم و راهي شديم سمت حسينيه فاطمه الزهرا.جلوي ورودي چندتا عكس با بابايي و ماماني و همچنين آقاي پور شعبان كه خيلي دوست داره گرفتي. اول ماماني تنها بود ولي بعد خاله عاطفه هم به ما پيوست و ازت عكسايه خوشگل گرفت..من فقط اشكم سرازير بودو نميتونستم كاري بكنم..بچه هاي معلول و سرطاني و مريض رو ميدادن...
27 بهمن 1392

نيم سالگيت مبارك پسر نازم

در شش ماه اول نوزاد یه سری دانسته های اولیه از زبان عشق دار. زبان های مختلفی مثل بغل کردن. زبان چشم ها. زبان لبخند. نشانه های صوتی شادی و ناراحتی وجود داره. این واژه های ضروری عشق هستن، که باید قبل از صحبت کردن از عشق یاد بگیریم.                                                               &n...
27 بهمن 1392

واکسن 6 ماهگی

سلام عمرم نفسم عشقم...امیدوارم الان که داری این خاطره را میخونی خوب و خوش و سرحال باشی.این بار خیلی با تاخیر برات مینویسم به چند دلیل.یکی از دلایل مهمم اینه که نمیدونم چرا چند روزه بدحالم مامانی..هرروز حالت تهوع و سرگیجه دارم..بابایی خیلی مهربونه و همیشه بالای سرمه و مواظبمه..گاهی اوقات سرم وصل میکنن برام و گاهی با قرصهای مسکن آروم میشم.دکتر گفت شاید بخاطر بیخوابیهاته..آخه گنجشگک مامان شبها خیلی از خواب بیدار میشی.چندبارم با جیغ زدنت منو تا حد سکته میاری.واسه همینم از شنبه هفته گذشته که رفتیم واکسنتو زدیم تا امروز که حالم خییلی بد بود نشد برات بنویسم. شنبه مورخ 28/10/92 با بابایی مهربون رفتیم واکسنتو زدیم.اونروز یه روز خیلی قشنگ بود چون سو...
27 بهمن 1392

علي اكبرم با روروئكش

سلام گنجشگك مامان.عزيز دلم از وقتي ديدم آقايي شدي واسه خودت و دوست نداري فقط بخوابي و عاشق ايستادني منم تصميم گرفتم روروئكتو افتتاح كنم..6 ماهو 18 روز سن داشتي كه گذاشتمت داخلش و تو هم لذت مي بردي و جيغ و داد مي كردي.قربون اون صداي بلندو مردونت بشم مامان..كه با تمام وجود ذوق ميكرديو عكس العمل نشون ميدادي.. اون روز فقط روي موكت و سراميك ميتونستي قدم برداري ولي امروز كه 7 ماهو 1 روزته ميتونستي روي قالي هم خودتو جلو بكشي..علاقه زيادي به گل داري و مياي سراغ گلدونهاي گل و برگاشونو ميكني ولي به محض اينكه ميخواي بكني تو دهنت سروكله ماماني پيدا ميشه و مانع از اين شيطنت بسيار خطرناكت ميشه       ...
27 بهمن 1392

سومین سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

عزیزکم دیشب یعنی 17/7 سومین سالگرد ازدواج منو بابایی بود.سه سال توام با شادی و عشق و خنده و اشک و هزاااار احساس متفاوت دیگه.شب سالگرد بابایی سرکار بود و ساعت 9:30 اومد خونه.به برناممون نرسیدیم.ولی مارا برد بیرون و مرغ کنتاکی گرفتیم و سه نفری نوش جونمون کردیم.چرا سه نفری؟؟؟؟؟عزیزم آخه شماهم با مامانی هم غذایی دیگه...شریک لحظه های مامانی نفسم. و امممااا دییشب...با بابایی رفتیم بازار و بابایی برای مامانی یه زنجیر خرید.بعدش رفتیم رستوران شب نشین و شماهم تو نی نی لای لای حسابی لم داده بودی و اجازه دادی بابایی و مامانی سومین سالگرد عشقشونو با هم خوش بگذرونن..بابایی میکس سفارش دادو مامانی کوبیده..ولی من از وقتی تو بدنیا اومدی شدیدا شکمو شدم و ...
15 بهمن 1392
1